دلتنگیـطـور

ماها مدام تجربه های جدیدی میکنیم .مثلا امروز برای اولین بار مامان ماشین را گذاشت برای من و رفت و من بدون هیچ همراهی رانندگی کردم بدون اینکه گواهی نامه داشته باشم.رفتم یک مدرسه تبلیغ کتاب و پشت میز کتاب نشستم برای اولین بار و بی هیچ پیش زمینه ی قبلی یا آموزشی.
با دیدن بچه های دبیرستانی یک شعفی زیر پوستم دوید.زنگ تفریح که تمام شدکلی نگران بودند که دیر سرکلاس نرسند یا بعضی هاشان با کتاب آمده بودند توی حیات(خدابیامرزه این رفتارامونو).

هی دلم میخواست از در کلاس بیایم بیرون سمت چپ بپیچم توی حیاط.حلقه ی بچه های همیشگی برایم دست تکان دهد و من به جمعشان اضافه شوم.انوقت یک ذره از بیسکوییت معصومه بخورم ،دو پره از نارنگی ریحانه و ساندویچ هایم را با بچه ها قسمت کنم و همگی با هم فعل پوزک کوثر اینا را صرف کنیم یا اینکه به طور جدی شریعتی را به چالش بکشیم .
اما خوب من مجبور بودم بنشینم پشت میز و به شیطنت دختران دبیرستانی خیره شوم.

پ ن :یکی از دختر ها به معاونشون میگفت اون زنه:)))
پ ن:دقیقا هدف از پست رو نمیدونم.
۱ نظر

پول تکه ی گمشده ی دنیا

یک نظر سنجی بود که به نظر شما عامل اصلی طلاق در ایران چیست؟

اکثر جوان ها نوشته بودند پووووول ،بی پولی باعثه طلاقه.

حرفشان در کتم نمی ره.نه که بخواهم منکر نقش رفاه شوم اما بالاخره حدی دارد.زور بی پولی به خوشبختی ادم ها نمی رسد.یعنی محبت کردن هم نیاز به پول دارد؟گذشت و صبر چی؟نگاهِ عاشقانه و اخلاق خوش چطور؟

یک طوری شده مردم دیگر بدخواب شدنشان هم تقصیر وضعیت اقتصادی می اندازند.داریم نقش خودمان را نادیده میگیریم.

۱ نظر

در وصف جاماندگی

یک جا نشسته بودیم صحبت اربعین کربلا رفتن بود.یکی میگفت اینکه هی میگویند خاکش طلاست و کشش داره حرف مفت است.برعکس یک خاک مزخرفی دارد .شب به شب غم روی دلت جا خوش میکند.نمیفهمی چته فقط حالت دیگر خوش نیست.میگفت غروب هایش آدم را دیوانه میکند.

با خودم فکر کردم چه جالب دو تعبیر از یک حس.یکی عاشق دیوانگی اش میشود .یکی میگوید مزخرف است.اصلش هردو میخواهند یک چیز بگویند:کربلا آدم را عاشق می کند و حتی شاید فراتر دیوانه....

۰ نظر

عجایب تاکسی سواری

چند وقتی است مجبورم با تاکسی رفت و آمد کنم یک طورهایی توفیق اجباری است ،با کلی ادم های جور و واجور برخورد میکنم.مثلا سوار یک پراید زرد شدم که تویش کلی رنگی رنگی بود .اقاهه از این کش های پول در رنگ های متفاوت به دوره نورگیر بالای سرش منظم پیچیده بود،چیزی شبیه جعبه مداد رنگی -یک گلدان کوچک سمت راست جلوی شیشه اش جا خوش کرده بود.سه چارتا عکس بچه های فینقیلی را با چسب نواری جلوی داشبودر زده بود ویک خرس عروسکی با نمک به آینه اش آویزان بود. پر انرزی و شاد بودن از در و دیوار ماشین سر ریز میشد.موقع پیاده شدن،پول من درشت بود و اقای راننده پول خورد نداشت،انقدر با ادب معذرت خواهی کرد و گفت این ها که اصلا ارزش ندارد .بفرما دخترم.که من دلم خواست یه پدر بزرگ شکل او داشته باشم با کلی موی جوگندمی و لباس طوسی،درست همانطور که او بود.

البته همیشه هم به طور این چنین آدم ها نمیخورم .

۰ نظر

کمی نقد بخوانیم

دو روز است دارم نقد رمان های پونصد ششصد صفحه ای که قدیم ها خوانده ام را میخوانم .کل نقد یک رمان دو یا سه صفحه ام نمیشود.اما حس میکنم کلی قدرت نقد و تحلیل ام بالا رفته. انگار دیدم به کتاب و رمان تغییر کرده و وارد قسمتی از فهم شده ام که مخصوص نقاد ها و نقد خوان ها است. در پسِ هر قصه ای و کتابی طبعا یک نویسنده نشسته و ما حاصل تلاش ذهنیش را میخوانیم.اما خوب پشت ذهن نویسنده یک سری عقاید نا خوداگاه نشسته اند که خودش هم درست و حسابی نمی فهمد از کجا آب خورده اند.از نقد خواند انقدر لذت برده م که اصلا نمی توانم توصیه اش نکنم.

هشدار:بعضی ها مینشینند بیست سی صفحه نقد می نویسند و گاهی هم بیش تر از صفحات خود کتاب برایش نقد هست.به نظر من این ادم ها دیگر هدفشان نقد اثر نیست بلکه دوست دادند میزان تحلیل و فهم خودشان را به رخ بکشند.اینطور خزعبلات ارزش وقت شما را ندارد.

پیشنهاد:حکما و حتما یتیم خانه ی ایران را ببینید.من اگر وزیر اموزش پرورش بودم دیدن این فیلم را برای تمام دانش اموزان  کشور واجب میکردم.

واقعا چرا حافظه سیاسی ما مثل ماهی میماند؟

دل نوشت:حال و هوای اربعین آدمیزاد را دیوانه میکند.آتش میزند و.....باشد که از جاماندگان نباشیم.

۱ نظر

دزدی به سبک 2016

امروز یک حالت جدید از اخازی و دزدی دیدم که محض اشعه ی فحشا نمیتونم بگم.اما خیلی بد بود.بعضی کارای زشتو که ادم میکنه واسه خودش بده اما بعضی کارا ذهنیت مردم رو هم خراب میکنه،اینه که وحشدناکه.که جامعه رو نسبت به کار خوب بدبین میکنه.از فطرت پاک مردم برا اخازی استفاده کردن بدتر از اینه که اسلحه بزارن زیر گلوشون.با اسلحه تهش ادم میمیره.غیر این که نیست.اما اون طوری عقیده و ارزش های ادم میمیرن اونوقت تبدیل میشه به یه روباتی که زندگی میکنه اما ارامش نداره.قرار نداره.با احساسات مردم بازی کردن بده....حتی اگه بتونی باش پول دار شی.

۱ نظر

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟

تا حالا شده برای یک چیزی جان بکنید؟اسمان را به زمین بدوزید؟


شاید یکبار در زندگیم یک همچین کاری کردم و معجزه وار بهش رسیدم ،اولش خوب بود، خیلی خوب.در اسمان ها سیر میکردم.اما بعد ترش یک سری مسایل حاشیه ای بی اهمیت انقدر برایم پررنگ شد که از آرزویم زده شدم،به هدفم شک کردم و از مسیرم بدم آمد.تا یک جا خواندم حواستان به ارزوهای خوبتان باشد،محبت و مراقبت میخواهند.توجه نکنی بشان پژمرده میشوند.خودم را جمع و جور کردم دیدم بی اهمیت ترین چیز ها حالم را بد کردند .یه استادی داریم میگه ما زندگی میکنیم که به واسطه ی ما خلق صورت بگیرد و تا حالمان خوب نباشد خلق صورت نمیگیرد.مواظب حالتان باشید !!


۰ نظر

اندر احوالاتِ لَ لِ بودن


هر وقت دوتا جانور مهار نشدنی را گذاشتند پیشتان که نگهشان دارید .در وهله ی اول تا میتوانید زیر بار مسولیت نروید و تا اخرین امیدتان تلاش در از زیر کار درفتن کنید .

بعد اگر مثل من مفلوک مجبور شدید به رام کردن دو جانور بپردازید ،گوشی و موبایل و تبلت و تلویزون را بریزید جلویشان و اصلا سعی نکید با انها بازی کنید،تجربه کرده کِ  میگوییم ها...

آمدم خواهر مهربان شوم چهارتا شکلک برایشان دراوردم ،گفتم دنبالم بدوند .وقتی رسیدند بم طوری چسبیدندنم که میترسیدم وقتی میخواهم سرم را بخارانم انگشتم توی چشم و چار یکیشان برود و از انجایی که بسیار بی جنبه اند این وضع ده دقیقه ای طول کشید،هر چه میگذشت ابتکارشان بیشتر میشد .با تمام توان منگوشم میگرفتند داشت کار به جاهای باریک میکشید که مغزم جرقه زد .فریاد زدم بدوید اتل متل بازی کنیم .یه بیست دقیقه ای هم سر اینکه کسی که دوتا پایش جمع میشود میبرد یا انکه پاهاش مانده گیس و جیغ کشی کردند و من به وظیفه خطیر میانجی گری مشغول بودم تا بلاخره به معجزه ی انار ایمان اوردم .سه تا انار گذاشتم جلویشان گفتم بخورید ،انقدر اهسته و دانه دانه انار ها را از توی پوست می اوردند و میخوردند که نگو،تا معدشان جا داشت بهش انار تپاندم(حتما با انار،گودزیلاهایتان را ناک اوت کنید).متاسفانه باز بی کار شدند و ریختن سر من بی چاره یکی موهایم را میکشید دیگری دست توی دماغم میکرد .دیدم تو خانه دوام نمیاورم لباسشان را پوشیدم که برویم پیاده روی بلکه خسته شند و بخوابد،از اولین چیزی که در راه دیدند تا اخرینش را خواستند و هر کدام را نخریدم زجه و زاری ای کف کوچه کردند که بیا و ببین .بعدشم هم از درازی راه خسته شدند و اعمالی انجام دادند که ترس از ابرو ریزی مانع بیانش میشود .....اصلا دوس ندارم به بقیه اش فکر کنم که چه شد ،کلا روز سختی بود.

اما هیچ پشیمان نیستم ،وروجک ها کیف کردند ،من هم لابه لای تمام این غر زدن ها کلی حس خوب تکرار نشدنی جمع کردم .


+بچه ها معجزن درست مثل انار

۱ نظر

به خودم!

یادت باشد هر چقدر بیرون خانه سگ دو بزنی،جانت هم که درآید ،حتی اگر شش صبح بروی هشت شب بیایی یا حتی آن وسط ها تصادف کنی و ...

وقتی خانه می رسی میتوانی پشت در،رو به تیر چراغ برق کوچه، هرچقدر دلت میخواهد غر بزنی اما از در که وارد می شوی فقط باید انرژی باشی و لبخند ومهربانی.

۰ نظر
نمی دانم چه شد که یک روز دلم خواست بنویسم و حالا مدتهاست که ننوشتن را نمی توانم....
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان