آتش مزن به مال

همه تلاشت را میکنی کارت را درست انجام دهی...

پدر خودت را در میاوری ،شب تا صبح از بدن درد به خودت میپیچی .

هنوز خستگی در تنت هست که دعوایت میکنند به خاطر آنچه کرده ای و ندیده اند.

عیبی ندارد،

باز هم شکر که خودت همیشه هستی و میبینی....


۱ نظر

ممنون که اِنقدر به جا و حساب شده حالمان را میگیری!

چسبیده بودم به صندلی و اصلا انگار نه انگار که خادم یعنی خاکی بودن ،یعنی نوکر بودن،نوکر را چه به لحظه ای استراحت.

برای خودم هی الکی دلیل میتراشیدم که امام حسین خودش میدونه چقدره پام درد میکنه،اصلا لازم نیست جونم دراد حالا که خادم شدم...

که خانمی اومد و صندلیم رو خواست .منم پا گذاشتم بیخ خر منِ خوبم و گفتم عزیزم این صندلی ها مخصوص خُدّامه .

بهانه آورد که پای مادرم خیلی درد میکنه ، گفتم شرمنده حالا برید تو این سالن به این بزرگی بگردید شاید یه چهارپایه پیدا کردید ،البته بعید میدونم چون دیر وقت اومدید.

خانومه که دختری جوان بود با چشم هایی رنگی که به لنز بودنش شک داشتم، چند ثانیه قشنگ زل زد در چشم هایم بعد رفت .

منِ خوبم آنَن آنقدر زجه زد و شیون کرد که پشمان شدم اما کار از کار گذشته بود.

دوباره  همان دختر آمد گفت ببخشید واسه خانمِ فلان سخنران معروفی که داشت برای چند هزار نفر جمعیت حرف میزد صندلی میخواستم (من به جنابشان سخت ارادت دارم) ،کمرشون مشکل داره ،مسئولتون کیه باش هماهنگ کنم؟

دلم میخواست زمین دهن واز کند و من و شرمندگی ام را یکجا ببلعد گفتم خودم الان هماهنگ میکنم براتون صندلی میارم.بلند شدم یک دوری زدم ،یکی از صندلی های خالیه انتظامات را بردم دادم بهش.

وقتی دوباره روی صندلی کذاییم جا خوش کردم با خودم گفتم خااک بر سرت !!مگه عزادارِ امام حسین قربان عزادارش میرود ؟.چه فرقی داشت کی بود ؟اگه کسِ دیگه ایم بود بلند میشدی براش صندلی ببری؟

به حال خودم زار زدم .....

۱ نظر

یا خَیْرَ الْفاتِحینَ

نوشتنم نمی آید 

از ازل،

ابتداها سکوت بود.

۱ نظر
نمی دانم چه شد که یک روز دلم خواست بنویسم و حالا مدتهاست که ننوشتن را نمی توانم....
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان