میگفت:هیچوقت فکر نمیکردم یک سفر بتواند انقدر آدم را رشد دهد.
میگفت:خیلی سختی کشیده اند پنج روز از نوک پا تا فرق سرشان پر از خاک بوده .
میگفت:هر آدم عادی ای میتواند بفهمد آنجا زمین نیست.قطعه ای از آسمان است.
میگفت:با خودش شرط کرده بوده حتی یک کلمه هم به همسرش غر نزند و تمام سفر دخترِ شش ساله ی فضولش را دعوا نکند که خدارا شکر از پسش بر آمده.
میگفت:باتمام سختی هایش میداند اگر سال دیگر اربعین کربلا نباشد می میرد.
او میگفت و میگفت و اشک در چشمانِ من حلقه میزد ....