دلتنگیـطـور

ماها مدام تجربه های جدیدی میکنیم .مثلا امروز برای اولین بار مامان ماشین را گذاشت برای من و رفت و من بدون هیچ همراهی رانندگی کردم بدون اینکه گواهی نامه داشته باشم.رفتم یک مدرسه تبلیغ کتاب و پشت میز کتاب نشستم برای اولین بار و بی هیچ پیش زمینه ی قبلی یا آموزشی.
با دیدن بچه های دبیرستانی یک شعفی زیر پوستم دوید.زنگ تفریح که تمام شدکلی نگران بودند که دیر سرکلاس نرسند یا بعضی هاشان با کتاب آمده بودند توی حیات(خدابیامرزه این رفتارامونو).

هی دلم میخواست از در کلاس بیایم بیرون سمت چپ بپیچم توی حیاط.حلقه ی بچه های همیشگی برایم دست تکان دهد و من به جمعشان اضافه شوم.انوقت یک ذره از بیسکوییت معصومه بخورم ،دو پره از نارنگی ریحانه و ساندویچ هایم را با بچه ها قسمت کنم و همگی با هم فعل پوزک کوثر اینا را صرف کنیم یا اینکه به طور جدی شریعتی را به چالش بکشیم .
اما خوب من مجبور بودم بنشینم پشت میز و به شیطنت دختران دبیرستانی خیره شوم.

پ ن :یکی از دختر ها به معاونشون میگفت اون زنه:)))
پ ن:دقیقا هدف از پست رو نمیدونم.
۱ نظر
نمی دانم چه شد که یک روز دلم خواست بنویسم و حالا مدتهاست که ننوشتن را نمی توانم....
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان