پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵
گاهی علی رغم گشنگی،میلم به خوردن نمی کشد.در یخچال را که باز میکنم هیچ چیز شوق خوردنم را بر نمی انگیزد.یک چیزی می خواهم که خودم نمیدانم چیست یا کجاست.همین وقت ها،کافی است مادر بنشیند یک نارنگی را پر پر کند بدهد دستم یا یک پره ی پرتقال مصطفی که به جانش بند است را کش بروم یا اینکه بنشینم غذا دهان مجتبی کنم.اشتهایم باز میشود .به همین راحتی محبت معجزه میکند.هر چیز سخت و دردناکی وقتی رنگ عشق بگیرد شیرین می شود.