دزدی به سبک 2016

امروز یک حالت جدید از اخازی و دزدی دیدم که محض اشعه ی فحشا نمیتونم بگم.اما خیلی بد بود.بعضی کارای زشتو که ادم میکنه واسه خودش بده اما بعضی کارا ذهنیت مردم رو هم خراب میکنه،اینه که وحشدناکه.که جامعه رو نسبت به کار خوب بدبین میکنه.از فطرت پاک مردم برا اخازی استفاده کردن بدتر از اینه که اسلحه بزارن زیر گلوشون.با اسلحه تهش ادم میمیره.غیر این که نیست.اما اون طوری عقیده و ارزش های ادم میمیرن اونوقت تبدیل میشه به یه روباتی که زندگی میکنه اما ارامش نداره.قرار نداره.با احساسات مردم بازی کردن بده....حتی اگه بتونی باش پول دار شی.

۱ نظر

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟

تا حالا شده برای یک چیزی جان بکنید؟اسمان را به زمین بدوزید؟


شاید یکبار در زندگیم یک همچین کاری کردم و معجزه وار بهش رسیدم ،اولش خوب بود، خیلی خوب.در اسمان ها سیر میکردم.اما بعد ترش یک سری مسایل حاشیه ای بی اهمیت انقدر برایم پررنگ شد که از آرزویم زده شدم،به هدفم شک کردم و از مسیرم بدم آمد.تا یک جا خواندم حواستان به ارزوهای خوبتان باشد،محبت و مراقبت میخواهند.توجه نکنی بشان پژمرده میشوند.خودم را جمع و جور کردم دیدم بی اهمیت ترین چیز ها حالم را بد کردند .یه استادی داریم میگه ما زندگی میکنیم که به واسطه ی ما خلق صورت بگیرد و تا حالمان خوب نباشد خلق صورت نمیگیرد.مواظب حالتان باشید !!


۰ نظر

اندر احوالاتِ لَ لِ بودن


هر وقت دوتا جانور مهار نشدنی را گذاشتند پیشتان که نگهشان دارید .در وهله ی اول تا میتوانید زیر بار مسولیت نروید و تا اخرین امیدتان تلاش در از زیر کار درفتن کنید .

بعد اگر مثل من مفلوک مجبور شدید به رام کردن دو جانور بپردازید ،گوشی و موبایل و تبلت و تلویزون را بریزید جلویشان و اصلا سعی نکید با انها بازی کنید،تجربه کرده کِ  میگوییم ها...

آمدم خواهر مهربان شوم چهارتا شکلک برایشان دراوردم ،گفتم دنبالم بدوند .وقتی رسیدند بم طوری چسبیدندنم که میترسیدم وقتی میخواهم سرم را بخارانم انگشتم توی چشم و چار یکیشان برود و از انجایی که بسیار بی جنبه اند این وضع ده دقیقه ای طول کشید،هر چه میگذشت ابتکارشان بیشتر میشد .با تمام توان منگوشم میگرفتند داشت کار به جاهای باریک میکشید که مغزم جرقه زد .فریاد زدم بدوید اتل متل بازی کنیم .یه بیست دقیقه ای هم سر اینکه کسی که دوتا پایش جمع میشود میبرد یا انکه پاهاش مانده گیس و جیغ کشی کردند و من به وظیفه خطیر میانجی گری مشغول بودم تا بلاخره به معجزه ی انار ایمان اوردم .سه تا انار گذاشتم جلویشان گفتم بخورید ،انقدر اهسته و دانه دانه انار ها را از توی پوست می اوردند و میخوردند که نگو،تا معدشان جا داشت بهش انار تپاندم(حتما با انار،گودزیلاهایتان را ناک اوت کنید).متاسفانه باز بی کار شدند و ریختن سر من بی چاره یکی موهایم را میکشید دیگری دست توی دماغم میکرد .دیدم تو خانه دوام نمیاورم لباسشان را پوشیدم که برویم پیاده روی بلکه خسته شند و بخوابد،از اولین چیزی که در راه دیدند تا اخرینش را خواستند و هر کدام را نخریدم زجه و زاری ای کف کوچه کردند که بیا و ببین .بعدشم هم از درازی راه خسته شدند و اعمالی انجام دادند که ترس از ابرو ریزی مانع بیانش میشود .....اصلا دوس ندارم به بقیه اش فکر کنم که چه شد ،کلا روز سختی بود.

اما هیچ پشیمان نیستم ،وروجک ها کیف کردند ،من هم لابه لای تمام این غر زدن ها کلی حس خوب تکرار نشدنی جمع کردم .


+بچه ها معجزن درست مثل انار

۱ نظر

به خودم!

یادت باشد هر چقدر بیرون خانه سگ دو بزنی،جانت هم که درآید ،حتی اگر شش صبح بروی هشت شب بیایی یا حتی آن وسط ها تصادف کنی و ...

وقتی خانه می رسی میتوانی پشت در،رو به تیر چراغ برق کوچه، هرچقدر دلت میخواهد غر بزنی اما از در که وارد می شوی فقط باید انرژی باشی و لبخند ومهربانی.

۰ نظر

آتش مزن به مال

همه تلاشت را میکنی کارت را درست انجام دهی...

پدر خودت را در میاوری ،شب تا صبح از بدن درد به خودت میپیچی .

هنوز خستگی در تنت هست که دعوایت میکنند به خاطر آنچه کرده ای و ندیده اند.

عیبی ندارد،

باز هم شکر که خودت همیشه هستی و میبینی....


۱ نظر

ممنون که اِنقدر به جا و حساب شده حالمان را میگیری!

چسبیده بودم به صندلی و اصلا انگار نه انگار که خادم یعنی خاکی بودن ،یعنی نوکر بودن،نوکر را چه به لحظه ای استراحت.

برای خودم هی الکی دلیل میتراشیدم که امام حسین خودش میدونه چقدره پام درد میکنه،اصلا لازم نیست جونم دراد حالا که خادم شدم...

که خانمی اومد و صندلیم رو خواست .منم پا گذاشتم بیخ خر منِ خوبم و گفتم عزیزم این صندلی ها مخصوص خُدّامه .

بهانه آورد که پای مادرم خیلی درد میکنه ، گفتم شرمنده حالا برید تو این سالن به این بزرگی بگردید شاید یه چهارپایه پیدا کردید ،البته بعید میدونم چون دیر وقت اومدید.

خانومه که دختری جوان بود با چشم هایی رنگی که به لنز بودنش شک داشتم، چند ثانیه قشنگ زل زد در چشم هایم بعد رفت .

منِ خوبم آنَن آنقدر زجه زد و شیون کرد که پشمان شدم اما کار از کار گذشته بود.

دوباره  همان دختر آمد گفت ببخشید واسه خانمِ فلان سخنران معروفی که داشت برای چند هزار نفر جمعیت حرف میزد صندلی میخواستم (من به جنابشان سخت ارادت دارم) ،کمرشون مشکل داره ،مسئولتون کیه باش هماهنگ کنم؟

دلم میخواست زمین دهن واز کند و من و شرمندگی ام را یکجا ببلعد گفتم خودم الان هماهنگ میکنم براتون صندلی میارم.بلند شدم یک دوری زدم ،یکی از صندلی های خالیه انتظامات را بردم دادم بهش.

وقتی دوباره روی صندلی کذاییم جا خوش کردم با خودم گفتم خااک بر سرت !!مگه عزادارِ امام حسین قربان عزادارش میرود ؟.چه فرقی داشت کی بود ؟اگه کسِ دیگه ایم بود بلند میشدی براش صندلی ببری؟

به حال خودم زار زدم .....

۱ نظر

یا خَیْرَ الْفاتِحینَ

نوشتنم نمی آید 

از ازل،

ابتداها سکوت بود.

۱ نظر
نمی دانم چه شد که یک روز دلم خواست بنویسم و حالا مدتهاست که ننوشتن را نمی توانم....
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان